او از کمی دورتر، از پیش از تولد پدر پیامبرص به روایت داستان زندگی حضرت محمدص پرداخته و این داستان را تا کودکی پیامبر ادامه داده است. سلیمانی در عین حالی که جذاب و خواندنی این داستان را نوشته، سعی کرده روایتی مستند فراهم کند و در کتاب خود، تخیل و تاریخ را درهم نیامیزد. دراینجا بخشی از فصل سیزدهم این کتاب را که به تولد حضرت محمدص میپردازد برایتان میآوریم.
«جمعه روزی سپیدهدم که سرزد، پیش از آفتاب، بچه به دنیا آمد. نوزاد مثل فصل بهار خواستنی بود. قدی معتدل و متوسط داشت. نه لاغر لاغر بود و نه خیلی چاق. زیبا بود و پوستش سرخ و سفید. صورتش نه کشیده بود و نه گرد؛ اما به گردی مایل بود و پیشانیاش پهن بود. موهای ابرویش نازک و پر. در میان دو ابرو، خال نقرهفامی دیده میشد. چشمهای او بزرگ، باز و فرورفته و رنگ آن سیاه بود. مژههایش بلند و به قدری انبوه بود که یکپارچه به نظر میرسید. نوک بینیاش رو به پایین، ولی بسیار متناسب بود. گردنش نه بلند بود و نه کوتاه... دستها و بازوهایش گوشتآلود بود. پنجههای دستش بلند و کف دستش پهن.
مادر از دیدن بچهاش خندان شد.
خبر، بلافاصله به گوش عبدالمطلب، پدر بزرگ نوزاد رسید. چشم عبدالمطلب که به نوزاد افتاد، او را روی دستش گرفت و با سپاس از خدا برایش دعا کرد. آنگاه به کعبه رفت و همانطور که طفل را به سینه چسبانده بود، از نو خداوند را سپاس گفت و برای یادگار فرزندش عبدالله دعا کرد.
پدر بزرگ که پس از آن همه اندوه درونی و سوزدل، بچه را میدید، تمام مهر و عشق سرشار خود را متوجه نوهاش، تنها یادگار عبدالله میکرد. او دیگر آرامش خاطر خود را در وجود این نوزاد مییافت. شادی با نوزاد به خانه آنها آمده بود.
روز هفتم تولد نوزاد، عبدالمطلب او را «محمد» (یعنی پسندیده و نیکو، ستایش شده) نام گذاشت. این اسم در میان عرب رسم نبود و به نظر آنها غریب مینمود. پدر بزرگ با سؤال آنها که روبهرو میشد، میگفت: «آرزومند و امیدوارم که این فرزند در پیشگاه خالق آسمانها و در نظر خلق روی زمین پسندیده و ستوده شود.»
1- کتاب «پیامبر» نوشته نقی سلیمانی، انتشارات به نشر